پسر ناز مامانیپسر ناز مامانی، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

پسرم دنیای من

مامانی خیلی دلتنگته...

پسر کوچولوی مامان   قربونت بشم من.این روزا خیلی دل تنگ میشم .نمی دونم چرا،شاید از بیکاری زیاده.هیچ وقت تو زندگیم پیش نیومده بود که همش خونه باشمو استراحت کنم.اتاقتو چند وقتیه چیدم تقریبا تموم شده هر روز هزار بار میرم تو اتاقتو وسایلاتو نگاه می کنم و همش به این فکر می کنم که چیزی کم نداشته باشه.وقتی میرم اتاقت بیشتر دلتنگت میشم دوست دارم زود بیای پیشمون.دوست دارم بغلت کنم بوست کنم . نفس مامان، به دنیا اومدنت با همه اتفاقای مهم زندگیم فرق می کنه.همیشه تو هر اتفاقی من درس داشتم، یا واسه کنکور درس می خوندم یا دانشگاه میرفتم یا در حال درس خوندن واسه امتحانهای آخر ترمم بودم ویا در حال دفاع از پایان نامه.خلاصه همیشه کارامو تو بدو بدو ا...
28 مهر 1393

مامان بابا نی نی ...

فرشته ناز مامان  تو این عکس شما پنج ماهت بود.شراره جون (دختر عمه من) چند روزی اومده بودن اصفهان پیش ما که یه روز با هم رفتیم کلیسای وانک.اینجا حیاط کلیسای وانکه. ...
26 مهر 1393

کلاس زبان تموم شد...

قند عسل مامانی   قربونت برم، پنجشنبه آخرین جلسه کلاس زبان بود. حالا فقط یه ترم دیگه مونده که IELTS رو تموم کنم. وقتی به استادم گفتم ترم بعد رو تا دو سه ماه نمی تونم بیام خیلی ناراحت شد. همه ش می گفت نمیشه باید بیای فقط یه ترم مونده. آخرش مجبور شدم بهش بگم باردارم. وقتی بهش گفتم باردارم خیلی تعجب کرد و گفت وااااقعا ،پس نی نی کو. خیلی تعجب کرد از این که تا حالا متوجه نشده بود. حالا ترم آخر می مونه بعد از به دنیا اومدنت. فقط نمی دونم اونوقت پیش کی بگذارمت و برم کلاس. راستش خیلی خوشحالم که کلاسم تموم شد آخه این جلسات آخر همش فکر می کردم از نشستنای طولانی مدت سر کلاس داری اذیت میشی. راستی این یه مدت که کلاس رفتم طفلک بابایی رو هم خیلی ...
20 مهر 1393

بالاخره پاییز به اصفهان هم اومد...

تا همین دیروز هوا اونقدر گرم بود که آدم اصلا احساس نمی کرد تابستون شده.گرمای سر ظهر حسابی آدمو کلافه می کرد. اما امروز وقتی در بالکن رو باز کردم یه نسیم خنکی به صورتم خورد .قشنگ میشد بوی پاییزو احساس کرد.خیلی حس خوبی بود منو به گذشته ها برد یاد روز های پر خاطره مدرسه افتادم .بوی کتابای نو ،لوازم تحریر جدید... یادش بخیر. ...
16 مهر 1393

مهمونای نی نی

فرشته ی مامانی این چند روزه مهمون داشتیم،مامان و بابام موقع اومدن از ارومیه مامان بزرگمم از تهران برداشته بودن و همه با هم اومدن اصفهان.خیلی بهمون خوش گذشت.عمه لیلام کلی برات کادو فرستاده بودن .اونقدر زیاد بود که هر چی باز می کردیم تموم نمیشد .مامان و بابا رو هم که دیگه نگو، هر چی که فکر کنی خریده بودن هر دوشونم اونقدر خوش سلیقه هستن که هر چی میخرن من می پسندم.خاله المیرا هم مثل همیشه برات لباسای خوشگلی خریده بود.این دو روزی هم که اینجا بودن همش دنبال خرید واسه شما بودیم.راستی مادر جونم واست یه دوچرخه خیلی خوشگل و دوست داشتنی خرید.فعلا تو جعبه س هر وقت بازش کردیم حتما عکسشو می گذارم. این دو روزه همش مامان اینا دعوام میکردن که چرا هیچ چ...
13 مهر 1393

سورپرایز بابایی

امروز کلاس زبان داشتم و زبان می خوندم ، که یهو متوجه شدم از بابایی خبری نیست.رفتم اتاقت دیدم بابایی رفته بالای میزو با رنگ سرمه ای داره یه دایره وسط سقف می کشه!!! من از تعجب این شکلی شدم   و بابایی وقتی قیافه منو دید این شکلی بود   .گفتم: چیکار داری می کنی؟؟؟!!! گفت: حدس بزن .حالا هر چی من حدس زدم بابایی گفت نخیرم یه کار دیگه دارم می کنم... . حسابی کلافه شده بودم   و یکمم عصبانی از اینکه نمی دونستم چیکار داره می کنه. بالاخره تصمیم گرفتم بشینم و تماشا کنم . بابایی که دید من دیگه ساکت شدم و چیزی نمی گم بالاخره گفت که داره واسه پسریش   چشم نظر می کشه که یه وقت چشم نخوره .یهو گفتم : اااا چرا نتونستم حدس بزنم. خلا...
4 مهر 1393
1